شعر از شاعر نا معلوم
شهنشاه جنون تا خیمه زد بر کشور دلها
شد از هریک شرار دلفروزش حل مشکلها
صدای دلخوش می با نوای دلگشای نی
بگوش دل زند یا حی که بر بندید محملها
بود در جمله ذرات عالم پرتو حسنش
نهان آب حیات افتاده در دامان ساحلها
دمی پیر مغان صد بار میگوید ترا ایدل
ز خود کز بگذرد سالک گذشت از جمله حایلها
دل مجنون سرشت من شناسد بوی لیلی را
وگرنه در نظر ناید مرا بسیار محفلها
مرا از بهر حافظ سیدا یک جرعه بس باشد
الا یا ایهالساقی ادرکاساً و ناولها
*******************
جواب حیران صاحب
چنین دانسته ام از بحث و تکرار قبایلها
که هر یک حکم میکردند بر طبق دلایلها
سخن جای رسانیدند اهل دانش و حکمت
که از جمع مسائلها مرکب شد رسایلها
یکی میگفت دانستم جهان جای اقامت نیست
جرس هم ناله میدارد بسالار غوافلها
توقف چیست ای غافل بیا سامان رفتن کن
اگر خواهی رسانی این محامل بر منازلها
شبی تاریک و ره باریک و منزل دور و مرکب لنگ
حرامی از پس و پیش است آه از این ارازلها
در این ظلمت نه رفتن ممکن و نه فارغ از دشمن
سمومی از حوادث گر رسد بر این مشاغلها
از این دریای غم یارب که بیم موج و طوفان است
رسان کشتی جسمم را به اطراف سواحلها
یقینم شد که هرکس داشت پیوندی بیکدیگر
گسست از یکدیگر مقطوع گردید این سلاسلها
چرا حیران نمی خوانی تو این مصراع حافظ را
الا یا ایهاالساقی ادرکاساً و ناولها