مولانا

گوشۀ از داستان طالب غغکش و سکینه سرسبد

 

 

گوشۀ از داستان طالب غغکش و سکینه سرسبد

دستگیر خورسند سیبکی

 

         ملا نور محمد فرزند خواجه محمد مشهور به طالب غغکش در سال 1285 هش در قریۀ دهن سیبک یامان مربوط ولسوالی تیوره ولایت غور دریک خانوادۀ متدین وغریب چشم به جهان فانی گشود. او از سن شش سالگی تا دوازده سالگی در دامان پدر ومادر تربیه شد والفبای زبان دری وخواندن ونوشتن را فرا گرفت. بعد در مسجد محل نزد ملای قریه به درس و تعلیم ادامه داد، درست هژده ساله بود که در جمع طلاب مدرسه پیوست ودر مدرسه دهن یامان به تحصیل علوم دینی ادامه داد.  بروایت هم عصرانش موصوف شخص متصوف، متقی، پرهیز گار وخدا جو بوده است.

ماجرای آغاز عاشقی اش را یکی از طا لبهائی هم مسلکش چنین حکایت نموده...در یکی از شب ها دراطاق مسجد تا دل شب مصروف مطالعۀ کتب ودرس های خود بودیم وبعد استراحت کردیم، صبح که از خواب بیدار شدیم بعد از ادای فریضۀ الهی متوجه شدم که ملا نور محمد نهایت اندوهگین وغمزده به نظر می رسد من علت این غمگینی وپریشانی را از وی پرسیدم واو در جواب گفت دیشب در خواب زن زیبا، سیا چشم و دلفریب را  دیدم که بالای شتر سوار است وبا یک اشارۀ جان گداز از پیش چشمم گذشت، خدنگ نازش بر دلم اصابت کرده ومرا از خود بیخود ساخته وبا این وضعیت هزاران هزار نهال غم واندوه بر سر زمین قلبم نشانده ونمیدانم این پری پیکر کی واز کجا بود؟

بعد ازین واقعه طالب همیشه غمگین وحال وحواسش پراگنده بود طوریکه خواب وخور ودرس وتعلیم همه از وی در حال فرار بود. او با این وضعیت از درس کنار رفت وبا مدرسه وداع گفت وهمیشه به بهانه شکار مجنون وار آوارۀ دشت وصحرابود وزندگی را به حیله سپری مینمود. او اولین دوبیتی را که سروده است این است.

ســبـق وخـط نـوشـتـن رفـت زدســتم            بـبـیــن در کلـبــــۀ غــم هــا نـشـســتـم

مـــده ای نـاصــح هـــوشـــیـار پـنـدم           کـــه مــن دیـــوانـــه از روز ألــســـتــم

ملا محمد  أکبر ساکن یامان چنین میگوید.....

بعد از گذشت یکسال از واقعۀ خواب ملا نورمحمد {غغکش}یکجا باوی روانه قریۀ سرسبد مربوط ولسوالی تیوره شدم وبه خانه خلیفه رحمت الله که مانند ملا نورمحمد از مریدان شاه معصوم جان پرچمن بود رفتیم این دو مرید وپیرو طریقت شاه معصوم جان پیر وولی وقت بودند. ملا اکبر ادامه میدهد حینیکه داخل خانه خلیفه رحمت الله شدیم چند تن از زنان نیز داخل خانه بودند آنهائیکه جوانتر بودند بپاس حجاب شرعی از ما روی گرفتند. بعد از احوال پرسی وخوش آمدید خلیفه مکتوب را که از جناب شاه معصوم جان ولی بوی رسیده بود از جیب کشید وبه من داد تا آنرا به خوانش بگیرم وقتی نامه را می خواندم در یک جائی این خط کلیمۀ محسوب تذکر رفته بود من وقتی لفظ محسوب را قرائت نمودم یکی ازان زنان جوان کلیمۀ محسوب را بلند تکرار نمود بعد از اینکه صدائی این زن با کلیمۀ محسوب بلند شد به یکبارهگی چشمان ملا نور محمد غغکش به طرف آن زن دور خورد وبا دیدن چهرۀ زن  آه سرد سرداد وچهره اش تغییرکرد. در حالیکه آب از چشمانش جاری بود آهسته به دیوار تکیه زد گوی صدای کسی را شنیده است که در خواب دیده بود. بعد از چند لحظه نان آوردند اما ملا نور محمد به بهانه مریضی از خوردن ابا ورزید او در حقیقت اشتهای نان خوردن نداشت. ملا اکبر ادامه میدهد بعدا از خانه خلیفه سرسبد بیرون شدیم با هم قدم می زدیم از جناب خلیفه از تعداد اولاد هایش پرسیدم منظورم فهمیدن کسی بود که با سواد به نظر می رسید وکلیمه محسوب را به جهر تکرار کرد وبه روح وروان ملا غغکش اثر گذاشته بود خلیفه همه کسانی را که در خانه بود به حساب گرفت وگفت عدۀ دختران من اند وبعضی نواسه های من اند وگفت همان دختریکه محسوب میگفت سکینه نام دارد ونواسۀ من است وازهم جدا شدیم ملا نورمحمد بعداز شنیدن نام سکینه سکوت کرد وبعد نا خود آگاه چنین سرود.

هـمـیــن سـوزیـکـه مـن دارم بـه سیـــنـه             جــزائـــی جـــان مــن یـــا رب هــمــیــنـه

ز طـــالـب قـســمــت از روز ازل بـــود             شــود مــجــــــروح مـــحـســوب سـکـیــنه

 محسوب کلیمه که سکینه تکرار نموده بود بعدا آتش عشق در کانون سینه ملا نورمحمد طالب شعله ور شد وهمیشه دوبیتی ها وسروده های عشقی زمزمه میکرد ودوبیتی های ذیل را یکی بعد دیگر چنین سرود        ســفـراولــم بــا ســـر ســبـــد شـــد           گــریــتــی (1) بـری مـن از نـمــد شـــد   1. منظور از گریتی کورتی پشمی میباشد      

بــخـــوردم نـاوک چشــم سکـیــنـه            فـغـــان ونـالـــه ام تـــا  در لــحــد شـد

***  

ســکــیـنـه جـان من طـلائـی أحـمــر           غـمـت بــر جـــان مــن بـا لله بـــرابــر

زدی تــیــری مــیــان قـلـب طالب            فـغــان ونــالــــه دارد تـــا بــه مـحشــر

*** 

دو چشـمـانت مـرا کـرده مـشــوش           میــان سیــــنــه ام افـــگـــنـــــده آتـــش

بـه اول نـور محـمــد بـوده نـامـــم            شـــدم مــشـهــوردرعــالــم بـه غـغکش

*** 

چلــیـم را مـیـکـشــم از سوز سینه           تـســـلائـی دل عــا شق هـــمـــیـــنـــه

بـسـوزد جــان آنـکـس غـیر طـالب           کــه بـنـشـیـنـد بـــه پـهــلوی ســکــیـنـه

سکینه درین وقت شوهر دار بود وبعد از یک سال شوهرش در اثر مریضی که داشت  وفات نمود همینکه مدت عدۀ شرعی آن تکمیل شد موی سفیدان یامان وسیبک نزد طالب غغکش رفته به وی گفتند  که باید سکینه را به رسم زنی وشوهری بگیردهر گاه در حصه ادائی مهریه مشکل داشته باشد به وی کمک میکنند اما طالب نپذیرفت .گفت عشق سکینه بهتر است از نکاح آن ودر جواب گفت.

قــســـم بــر ذات پــاک حـــــی داور          شبــی در خــواب دیــدم ای بــــرادر

همــان چشمــان جــــادوی سکـیــنه           بــه بـیـداری به من باشد چو خواهـر

***

قـســـم بـر ذا ت پـاک حــی قــــادر          کــه طـالـب بــودم وآســـوده خــاطـر

شبی در خواب دیدم هـردو چشمش           بـنـا چــاری زمــن گـردیـده ظــاهــر

***

قـســم بـر ذات پــاک حــی بـیچون           غـم سـکـیـن بـه سـیـنه بـوده مد فون

شبی در خـواب دیــدم چشــم خمـار           بــه بـیــداری شـــدم مــانـند مجـنون

بعد از گذشت مدت خلیفه رحمت الله نواسه اش سکینه نام را به عقد نکاه شخص بنام محمد از قریه دوسنگ مربوط ولسوالی در آورد وبه این حساب محمد نام شوهر دوم سکینه شد وملا نور محمد طالب خطاب به شوهر سکینه چنین سرود...

بــه سـر سـبــد سـفـــر کــــردم روزی           سـکــیــنــه دیــده ام مــانــنــد روزی

مـحـمـد گـر چـو من در خـواب بـیـنی           ز عـشـقـش هـمچو مـن دائـم بسوزی

 ازآنجائیکه سکینه به عقد نکاح محمد در آمده بود محمد نام بعد از مراسم عروسی وی را به قریه آبائی اش یعنی دوسنگ برد طالب که از فراق دوست می سوخت ومشتاق دیدار یار بود پیوسته از قریه سیبک به دوسنگ سفر میکرد ودو بیتی های عاشقانه می سرود این شعر وسوز وگداز طالب خشم محمد نام را بر انگیخت وتصمییم گرفت طالب را به قتل بر ساند محمد با تفنگ یازده تکه وپنج مرمی بر سرراه طالب استاد شد ودر بلندی قریه دوسنگ با طالب مواجه شد وگفت.ای طالب تو همیشه با شعرهایت درمورد سکینه من یاوه گوئی میکنی وکاذبانه خودرا عاشق صادق وی میگوئی حوصلۀ من را به آخر رسانده ای من الأن ترا به همین تفنگ میکشم ودنیارا به سرت تیره وتار میسازم تا کس نعشت را نیابد..طالب با نهایت حونسردی ولهجه نرم در جواب محمد گفت ای محمد فرزند آمنه من کشتۀ تیری عشق سکینه ام ظاهرا زنده ودر حقیقت از جمع کشتگانم اگر مرا به قتل برسانی وبه زندگی ام خاتمه دهی افتخار بر من است. هر چه زودتر مرا بکش وار مان من را بر آورده ساز.محمد قبول کرد وآماده قتل طالب شد او دست بالای ماشۀ تفنگ برد هر چند فشارداد تفنگ فیر نکرد شاید مرمی ها کهنه بود ویا چاشنی ها زنگ زده بود هر چند بعضی ها میگویند طالب شخص صاحب حال واز اهل کرامات بود والله أعلم بالصواب خلاصه طالب ازین سوء قصد جان به سلامت برد وبعد ازین حادثه چنین سرود.

سـکـیـنـه هـمـچـو گـلـهـا رنـگ کـشـیتده           هــزار ارمــان کـه بـا دوسنگ کـشـیـده

بـه صـد امـیـد طـالـب رفــت بـه دیـــدن            مـــحـــمـــد را بــبــیــن تـفـنـگ کشیده

***

سـلامــم را بـبـر قـاصـد بـه دوسـنــگ             بـه آن سـکـیــنه مهـــروئی سمــر قــنـد

بـگــو طـالـب ز هـجـرانـت کــفــیـــده             نــدارد حــاجــت بــا ضــرب تــفــنـگ

طالب جهت معرفی خود وجائی ومقامش این دو بیتی را سروده است.

اگـــر از اصــل پــرســی مــن غــلامــم        غـــلام شــاه مـعــصــوم شـــاه بــنــامــم

زاســمــم گــر بـپـرسـی نـــور مــحــمــد        بــه جــمــع سـیــبــک یــامــان مــقـامـم

ودر جای دیگر از حال دل ریش ومجروح خود چنین زمزمه میکند.

دل مـن زیـن هـمـه غـمـهـا فـسرده    تــــوانــــم را غـــم عـشـــق تــوبــرده

زدی تـیــــری مـیـان قـلب طــالب    شـــده زخـمــی ولـــی امـــا نـــمـــرده

در ولایت غور سالهای قبل چنین رسم ورواج بود که که مردم آن به شکل نیمه کوچی از قشلاق ها بیرون میشدند و در دشت ها وصحراهادر زیر خیمه های سیاه پلاسی مسکن میگریدند مال ومواشی خودرا به دشت های دور از مزرعه ها می بردند. روزی طالب غغکش جهت دیدار محبوب ویار دیرینه اش عازم و رهسپار قریه دوسنگ شد خیمه های مردم دوسنگ دردشت فراخ به شکل منظم ودائروی پهلوی هم نصب شده بود به خاطر گرمی هوا در های خیمه هارا که هم از پلاس بود بلند انداخته بودند طوریکه داخل خانه از دور معلوم میشد وقتیکه طالب نزدیک در خیمه هاشد خشوئی سکینه یعنی مادرشوهرش که پیرزالی فرتوت و پیر و غضبناک و خشمناک بود با چین های ابرو و پیشیانی ترش طالب را دشنام داده و دری خیمه را از بالا بپائین انداخت سخن های توهین آمیز و کم و کاست و بیهوده را بعاشق بینوا تکرار نمود. لحظه که پیره زالی خشم آلود آرام گرفت طالب آه کشیده و این دوبیتی ها را به آواز بلند خواندن گرفت.

زمــن بــیــم وهــراس کــردی تــو پـیـرزال            بـگـل روی بـنـد پــلاس کــردی تــو پـیـرزال

بــــه ایــــام جـــوانــــی بـــــودی فـــاســــق            مـــرا بـــاخـــود قــیـــاس کـــردی تـو پیرزال

***

بـمــن جـــور و جـفــا کــردی تــو پـیـرزال           مــرا بــاغـــم فــنـــا کــردی تــــو پـــیـــرزال

بـــا ایـــــام جــــوانــــــی ســـــال ســـابـــق             بــنـــورک مــیــلــه هــا کــردی تــو پـیـرزال

***

بـسـویــم لـبـلـبـک کــردی تـــو پــیــرزال                بـزخــم دل نــمـــک کـــردی تـــو پـــیـرزال

دری خــانــه بــــروی مـــــن بــبــســتــی                کـه خـود را گـنـده گـک کــردی تـو پـیـرزال

سکینه نیز با طالب محبت قلبی داشت. میگویند هرزمانیکه آواز طالب بلند میشد او غرق عرق شده و محو و بی حس میگردید، بعد از چندی دوباره بحال می آمد و می گیریست و آه میکشید. ولی چون اسیر پیرزال و محمد بود توانائی آنرا نداشت که با طالب از نزدیک سخن بگوید، طالب از غم و اندوه سکینه همیشه مریض پریشان و المناک بنظر می رسید در روز ها و سالهای اخیر عمرش که در قریه سیبک امرار حیات مینمود وجودش از حصه صدر و سینه اش سوراخ سوراخ و مجروح و زخمی شده بود. آخرین دو بیتی اش اینست.

             سـکــیـنـۀ سـر سـبـد بـنـگـر کـجـا شــد     اسـیـر آن دو سـنـگ بـا (ا) یـنـاشـد      (1) باین طائفه است درتیوره

شـــده مـحــبــوس دســت پــیــرزالــی               بـه سیـبـک طالـب غغکش فنا شد

بعد از سرودن بیت فوق در عالم ناپایدار دیری نپائید مریض شد و در قریه سیبک بسن 60 سالگی در سال 1345 هـ ش جان بجان آفرین سپرد و در قبرستان سیبک دفن گردید.   

مزارش در همان قریه زیارت گاه خاص عام است، روحش شاد و یادش گرامی باد.

چنانچه اینجانب غلام دستگیر خورسند شعری را که راجع به سیبک سروده بودم یاد از طالب غغکش نیزشده.

بــیــا ای بـلـبـل افــگــار ســیــبــک               بـزن نـغـمـه تـو در کـهــسـار سـیــبـک

قـــدم گـــاه مــنــور خـضــر رهـبــر              ازو پـیــدا شــــده انـــهـــار ســیــبــــک

***

زفـیـض مــقــدم آن نـور طــلـعــت                یـکـا یـک ســر زده اشــجـــارسـیـبک

زنـوع سـیـبـک زرد،الو و چار مغز               هـمـی رویــد بـهــر د یـــار سـیـبــک

***

گــذشـت طـالـب غـغـکـش زدنـیـا                 بـه تــــوی بــوده او نــامــدار سـیــبـک

حـلـیـم و عـاشـق و پاکـیزه روبـود                کـنــون دفــن اسـت در مــزار سیـبـک

نوت:

یکی از شعرا بنام ملنگ که به لیطان عاشق بوده دو بیتی را به طالب غغکش نوشته بود که طالب نیز جوابش را به بهترین وجهه نوشته و فرستاده است.

ملنگ:

کــه احــمــد عــاشــق روی حــفــیــظـه                 کــه نــازک غــارت جـان عـزیـزه

ســکــیــنــه تــیــر زد بـر قـلـب طـالب                 بــپــیــش چــشــم لــیــطـانم کنـیزه

در جواب ملنگ طالب میگوید.

صــدف در مــوج دریــا نــا شــمــاره                  کـه روز بــرآمـد و گـم گشت ستاره

تــعــریـفت بهـری لیطان نیست لایـق                  بـه ایـن چـشمـای سکینه کن نظاره

***

تـــو مـلـنـگـی و مـن ملنگ تر از تو                  تو دل تنگی و من دل تنگ تر از تو

زدی تــیــری مــیــان قــلـب طــالـب                  نــدیــدم در جـهـان الـدنـگ تـراز تو

بنده بنام غلام دستگیر (خورسند) باشنده قریه سیبک مربوط تیوره غور که از قصه پر غصهء طالب غغکش تا اندازه معلومات داشتم با قلم نارسای خود آنرا تحریر و بطور یادگار بمثل یک گوهر ارزشمند بجناب عالیقدر استاد محمد عارف ملکزاده که از هم سلکان قدیمی و یاران صمیمی بنده می باشند پیشکش مینمایم رجا مندم که با لطف شفقت قبول نموده آنراوسیله شوند و قصه فوق را با قبول زحمت در سایت وزین جام غور بنشر برسانند. اگر در تحریر قلم بنده کدام کم و کاستی وجود داشته باشد آنرا اصلاح و بعدا نشر نمایند. با عرض احترام معلم غلام دستگیر.

 

منبع وبلاگ تولکیان

www.toolak.blogfa.com

آمد بهار و بوستان شد اشك فردوس برين

گلها شكفته در چمن، چون روى يار نازنين

گسترده بادجان فزا، فرش زمرد بى شمر

افشانده ابرپرعطا بيرون حد، در ثمين

از ارغوان و ياسمن طرف چمن شد پرنيان

وز اقحوان و نسترن سطح دمن ديباى چين

از لادن و ميمون رسد، هر لحظه بوى جان فزا

وز سورى و نعمان وزد، هردم شميم عنبرين

از سنبل ونرگس جهان، باشد به مانند جنان

وز سوسن ونسرين زمين،چون روضه خلدبرين

از فر لاله بوستان گشته به ازباغ ارم

وز فيض ژاله گلستان، رشك نگارستان چين

از قمرى و كبك و هزار آيد نواى ارغنون

و ز سيره و كوكو وسار، آواز چنگ راستين

تا باد نوروزى وزد، هرساله اندر بوستان

تا ز ابر آذارى دمد ريحان و گل اندر زمين

بر دشمنان دولتت هر فصل باشد چون خزان

بر دوستانت هر مهى بادا چو ماه فرودين.

بهار شد در ميخانه باز بايد كرد

به سوى قبله عاشق نماز بايد كرد

نسيم قدس به عشاق باغ مژده دهد

كه دل ز هردو جهان بى نياز بايد كرد

كنون كه دست به دامان سرو مى نرسد

به بيد عاشق مجنون، نياز بايد كرد

غمى كه در دلم از عشق گلعذاران است

دوا به جام مى چاره ساز بايد كرد

كنون كه دست به دامان بوستان نرسد

نظر به سرو قدى سرفراز بايد كرد

باد نوروز وزيده است به كوه و صحرا

جامه عيد بپوشند، چه شاه و چه گدا

بلبل باغ جنان را نبود راه به دوست

نازم آن مطرب مجلس كه بود قبله نما

صوفى و عارف از اين باديه دور افتادند

جام مى گير ز مطرب، كه روى سوى صفا

همه در عيد به صحرا و گلستان بروند

من سرمست زميخانه كنم رو به خدا

عيد نوروز مبارك به غنى و درويش

يار دلدار! زبتخانه درى رابگشا

گرمرا ره به در پير خرابات دهى

به سروجان به سويش راه نوردم نه به پا

سالها در صف ارباب عمائم بودم

تا به دلدار رسيدم، نكنم باز خطا

شعرهای نوروز از نعمت آزرم :

يكبار دگر نسيم
نوروز وزيد
دل‌ها به هوای روز نو باز تپيد
نوروز و بهار و بزم ياران خوش باد
در خاك وطن ، نه در ديار تبعيد
--------
نوروز! خوش آمدی صفا آوردی!
غمزخم فراق را دوا آوردی
همراه تو باز اشك ما نيز دميد
بويی مگر از ميهن ما آوردی
!
--------

بر سفره‌ی هفت سين نشستن نيكوست
هم سنبل و سيب و دود ِ كُندر خوشبوست
افسوس كه هر سفره كنارش خالی ست
از پاره دلی گمشده يا همدم و دوست
--------
هر چند زمان بزم و نوش آمده است ،
بلبل به خروش و گل به جوش آمده است ،
با چند بهار ، لاله‌ی خفته به خاك ،

نوروز كبود و لاله پوش آمده است!
--------
نوروز رسيد و ما همان در ديروز
در رزم نه بر دشمن شادی پيروز
اين غُصّه مرا كشت كه دور از ميهن
هر سال سر آمد و نيامد نوروز !
--------
نوروز نُماد جاودان نوشدن است
تجديد جوانی جهان كهن است
زينها همه خوبتر كه هر نو شدنش
باز آور ِ نام پاك ايران من است
--------
دلتنگ ز غربتيم و شادان باشيم
از آنكه درست عهد و پيمان باشيم
بادا كه چو نوروز رسد ديگر بار
با سفره‌ی هفت سين در ايران باشيم

صائب تبريزي

صائب تبريزي

از دل پرخون بلبل كي خبر دارد بهار هر طرف چون لاله صد خونين جگر دارد بهار

از قماش پيرهن، غافل ز يوسف گشته اند شكوه ها از مردم كوته نظر دارد بهار

خواب آسايش كجا آيد به چشم سيمتن همچو بوي گل، عزيزي در سفر دارد بهار

از براي موشگافان در رگ هر سنبلي معني پيچيده چون موي كمر دارد بهار

هر زبان سبزه او ترجمان ديگري است از خمير خاكيان، يكسر خبر دارد بهار

ناله بلبل كجا از خواب بيدارش كند بالش نرمي كه از گل، زير سر دارد بهار

بسكه مي نالد ز شوق عالم بالا به خود خاك را نزديك شد از جاي بر دارد بهار

دو رباعي بهاري

حيكم عمر خيام نيشابوري

بر چهره گل، نسيم نوروز خوش است در طرف چمن، روي دل افروز خوش است

از دي كه گذشت هر چه گوئي خوش نيست خوش باش و ز دي مگو كه امروز خوش است

***

با دلبركي تازه تر از خرمن گل از دست مده جام مي و دامن گل

زان پيشترك كه گردد از باد اجل پيراهن عمر ما چو پيراهن گل

ميرزا عبدالقادر بيدل دهلوي

منتظران بهار، بوي شكفتن رسيد مژه به گلها بريد، يار به گلشن رسيد

لمعه مهر ازل، بر در و ديوار تافت جام تجلي به دست، نور ز ايمن رسيد

تامه و پيغام را رسم تكلف نماند فكر عبارت كراست معني روشن رسيد

زين چمنستان كنون، بستن مژگان خطاست آينه صيقل زنيد ديده به ديدن رسيد

بيدل از اسرار عشق، هيچ كس آگاه نيست گاه گذشتن گذشت، وقت رسيدن رسيد

مولانای بلخی:

اندر دل من مها دل‌افروز تویی

یاران هستند و لیک دلسوز تویی

شادند جهانیان به نوروز و به عید

عید من و نوروز من امروز تویی

***

حافظ شیرازی:

ز کوی یار میآید نسیم باد نوروزی

از این باد ار مدد خواهی چراغ دل برافروزی

به صحرا رو که از دامن غبار غم بیفشانی

به گلزار آی کز بلبل غزل گفتن بیاموزی

***

سنایی غزنوی:

با تابش زلف و رخت ای ماه دلفروز

از شام تو قدر آید وز صبح تو نوروز

از جنبش موی تو برآید دو گل از مشک

وز تابش روی تو برآید دو شب از روز

***

خواجوی کرمانی:

خیمة نوروز بر صحرا زدند

چارطاق لعل بر خضرا زدند

لاله را بنگر که گویی عرشیان

کرسی از یاقوت برمینا زدند

***

ملک الشعرا بهار:

رسید موکب نوروز و چشم فتنه غنود

درود باد بر این موکب خجسته، درود

به هرکه درنگری، شادیی پزد در دل

به هرچه برگذری، اندُهی کند بدرود

***

فروغی بسطامی:

عید آمد و مرغان رة گلزار گرفتند

وز شاخة گل داد دل زار گرفتند

نوروز همایون شد و روز می گلگون

پیمانه‌کشان ساغر سرشار گرفتند

***

منوچهری دامغانی:

نوروز، روزگار نشاطست و ایمنی

پوشیده ابر، دشت به دیبای ارمنی

از بامداد تا به شبانگاه می خوری

وز شامگاه تا به سحرگاه گل چینی

***

سعدی شیرازی:

برآمد باد صبح و بوی نوروز

به کام دوستان و بخت پیروز

مبارک بادت این سال و همه سال

همایون بادت این روز و همه روز

***

عبید زاکانی:

چو صبح رایت خورشید آشکار کند

ز مهر قبلة افلاک زرنگار کند

رسید موسم نوروز و گاه آن آمد

که دل هوای گلستان و لاله‌زار کند

***

نظامی گنجوی:

بهاری داری ازوی بر خور امروز

که هر فصلی نخواهد بود نوروز

گلی کو را نبوید آدمی زاد

چو هنگام خزان آید برد ب

شعر از خيام:
بر چهره ی گل نسيم نوروز خوش است

بر طرف چمن روی دلفروز خوش است

از دی که گذشت هر چه گويی خوش نيست

خوش باش ومگوزدی که امروزخوش است

حافظ

حافظ

صبا به تهنيت پير مي فروش آمد

كه موسم طرب و عيش و ناز و نوش آمد

هوا مسيح نفس گشت و باد نافه گشاي

درخت سبز شد و مرغ در خروش آمد

تنور لاله چنان بر فروخت باد بهار

كه غنچه غرق عرق گشت و گل بجوش آمد

به گوش هوش نيوش از من و به عشرت كوش

كه اين سخن سحر از هاتفم به گوش آمد

زفكر تفرقه باز آن تاشوي مجموع

به حكم آنكه جو شد اهرمن، سروش آمد

ز مرغ صبح ندانم كه سوسن آزاد

چه گوش كرد كه باده زبان خموش آمد

چه جاي صحبت نامحرم است مجلس انس

سر پياله بپوشان كه خرقه پوش آمد

زخانقاه به ميخانه مي رود حافظ

مگر زمستي زهد ريا به هوش امد

سعدي

سعدي

درخت غچه برآورد و بلبلان مستند

جهان جوان شد و ياران به عيش بنشستند

حريف مجلس ما خود هميشه دل مي برد

علي الخصوص كه پيرايه اي بر او بستند

بساط سبزه لگدكوب شد به پاي نشاط

ز بس كه عامي و عارف به رقص برجستند

يكي درخت گل اندر سراي خانه ماست

كه سروهاي چمن پيش قامتش پستند

به سرو گفت كسي، ميوه اي نمي آري

جواب داد كه آزادگان، تهي دستند

دو تا دل

 سخا

دو دل بایک نگاه و ... قصه ی عشق
وکم کم وعده گاه و ... قصه ی عشق
دو تا حلقه ، دو انگشت و ... هیاهو
سفر ، آغاز راه و ... قصه ی عشق

 

 

زیرک

دو تا بوسه دو تا لب گاهی خنده
و گهگاه گریه ها و قصه عشق 
دو تا طفل و دو تا پیری دو مردن
خوشا این است حقیقت قصه عشق

رمضانی 2

 سخا

اگرچه تشنه بسیارم ، پری جان!
و بُـرده کیف سیگارم ، پری جان !
ثوابی بیشتر خواهم ، که : باشد
لبت خرمای افطارم پری جان

زیرک

اگر چه خسته بسیارم پری جان

منم مشغول سیگارم پری جان

تو لطفی بیشتر در حال من کن

لبت چون فلتر افطارم پری جان

 

رمضانی

 

 

سخا

اگر خوابم ، اگر بیدارم ای دوست !


اگر خوبم اگر بیمارم ای دوست


سراپا ، روزو شب ، بابیقراری


به قرآن تشنه ی دیدارم ای دوست

زیرک

اگر دردم اگر درمانم ای دوست

اگر خسته و یا غم دارم ای دوست

به حق حرمت این ماه زیبا

به والله تشنه دیدارم ای دوست

 

سال‌ها دل طلب جام جم از ما می‌کرد

سال‌ها دل طلب جام جم از ما می‌کرد

وان چه خود داشت ز بیگانه تمنا می‌کرد

گوهری کز صدف کون و مکان بیرون است

طلب از گمشدگان لب دریا می‌کرد

مشکل خویش بر پیر مغان بردم دوش

کو به تایید نظر حل معما می‌کرد

دیدمش خرم و خندان قدح باده به دست

و اندر آن آینه صد گونه تماشا می‌کرد

گفتم این جام جهان بین به تو کی داد حکیم

گفت آن روز که این گنبد مینا می‌کرد

بی دلی در همه احوال خدا با او بود

او نمی‌دیدش و از دور خدا را می‌کرد

این همه شعبده خویش که می‌کرد این جا

سامری پیش عصا و ید بیضا می‌کرد

گفت آن یار کز او گشت سر دار بلند

جرمش این بود که اسرار هویدا می‌کرد

فیض روح القدس ار باز مدد فرماید

دیگران هم بکنند آن چه مسیحا می‌کرد

گفتمش سلسله زلف بتان از پی چیست

گفت حافظ گله‌ای از دل شیدا می‌کرد

خانه دوست كجاست؟"

خانه دوست كجاست؟"

 در فلق بود كه پرسيد سوار.
آسمان مكثي كرد.
رهگذر شاخه نوري كه به لب داشت به تاريكي شن‌ها بخشيد
و به انگشت نشان داد سپيداري و گفت:

"نرسيده به درخت،
كوچه باغي است كه از خواب خدا سبزتر است
و در آن عشق به اندازه پرهاي صداقت آبي است
مي‌روي تا ته آن كوچه كه از پشت بلوغ، سر به در مي‌آرد،
پس به سمت گل تنهايي مي‌پيچي،
دو قدم مانده به گل،
پاي فواره جاويد اساطير زمين مي‌ماني
و تو را ترسي شفاف فرا مي‌گيرد.
در صميميت سيال فضا، خش‌خشي مي‌شنوي:
كودكي مي‌بيني
رفته از كاج بلندي بالا، جوجه بردارد از لانه نور
و از او مي‌پرسي
خانه دوست كجاست."

سهراب سپهري

The rider asked in the twilight “Where is the friend’s house?”
Heaven paused
The passerby bestowed the flood of light on his lips to darkness of sands
And pointed to a poplar and said:

“Near the tree
Is a garden-line greener than God’s dream?
Where love is bluer than the feathers of honesty
Walk to the end of the lane, which emerges from behind puberty
Then turn towards the flower of solitude
Two steps to the flower
Stay by the eternal mythological fountain of earth where a transparent fear will visit you
In the flowing intimacy of the space you will hear a rustling sound
You will see a child
Who has ascended a tall plane tree to pick up chicks from the nest of light?
Ask him
Where is the friend’s house?

sohrab

نه من بيهوده

 

نه من بيهوده گرد کوچه و بازار می گردم
مذاق عاشقی دارم پی ديدار ميگردم
خدايا رحم کن بر من پريشان وار می گردم
خطا کارم گناهکارم به حال زار می گردم
شراب شوق می نوشم به گرد يار می گردم
سخن مستانه می گويم ولی هوشيار می گردم
گهی خندم گهی گريم گهی افتم گهی خيزم
مسيحا در دلم پيدا و من بيمار می گردم
بیا جانا عنایت کن تو مولانای رومی را
غلام شمس تبریزم قلندروار می گردم

خسرو فدا

خسرو فدا

004

انسانها

زن

قافله

قافله

 

من ازاين قافله صد سال جدا خواهم شد

من ازاين كشمكش وگير وبدار

واز اين كربت وقربت

واز اين ظلمت و وحشت

بخدا سيرشدم

بخدا خسته از اين وضع ملال آور روز

واز اين سردي شب هاي هرات

بخدا سير شدم

من وآن كشفك وزاغ سياه

عهد ها داريم

من وآن كوزه سيار زمي

گفته ها داريم

من اگر راست بگويم تو حقيت بشنو

بخدا زين همه آبادي وبرج هاي بلند

واز اين كيبل واين برق وبخار

بخدا سير شدم