عشق را میخواهم

 

شعری از یک دوست

تقدیم به سید شکیب زیرک

عشق را میخواهم      عین آن عاطفه است

شین آن شوق وصال

قاف آن دورترین معبری از چون و چراست

 

عشق را میخواهم      عینش ار عطر گل یاس فراتر دارد

شین آن شه پری از ملک خدارا دارد

قاف آن راهیست پر هول و هراس

 

عشق را میخواهم      عینش از اشک سحر لبریز است

شینش از شوق پرستو گوید

قاف آن دورترین منزل را

به تمنای وصالش پوید

 

عشق را میخواهم      عین آن عزم تمنا دارد

شین آن شوق حضور

قاف آن ، مرگ بر این فاصله ها

 

عشق را میخواهم     عین آن عنبر و عود

شین آن شهد شهود

قاف آن قند مدام

 

 

معلم غلام دستگیر ( خورسند ):                    

معلم غلام دستگیر ( خورسند ):                    

غلام دستگیر خورسند از قریه سیبک تیوره ولایت غور میباشد .وی چگونگی ماجرای عاشق شدن ملا نور محمد (طالب غغکش ) به سکینه سر سبد و شرح ماجرای جانکاه این عاشق را نوشته است که تفصیل این ماجرا در صفحه شصت و دو مجله بین المللی جام وجود دارد.معلم صاحب خورسند بعد از فوت ملا نور محمد در موردش چنین سروده است:

بیا ای بلبل افگار سیبک

بزن نغمه تو در کهسار سیبک

قدم گاه خضر رهبر

از او پیدا شده انهار سیبک

زفیض مقدم آن نور طلعت

یکا یک سرزده اشجار سیبک

ز نوع سیب وزرد آلو وچار مغز

همی روید بهر دیار سیبک

گذشت آن طالب غغکش ز دنیا

که او بود سر مد و نامدار سیبک

حلیم وعاشق وپاکیزه رو بود

کنون دفن است در مزار سیبک

قاضی منهاج( سراج  ):

قاضی منهاج( سراج  ):

قاضی منهاج سراج صاحب (طبقات ناطری) در خانه ملک غیاث الدین غوری نزد ملک شاه خواهر سلطان تربیت دیده،وی سلسله انساب غوری ها را از قول ملک شاه در طبقات ناصری بیان نموده است .و اینک نمونه شعر این شاعر بلند پرواز:

زهی جشنی کزو اطراف چون خلد برین گشته

خهی بزمی کزو اکناف عدن راستین گشته

ز ترتیب ونهاد و رسم و آئین بساط او

تو گوئی عرصه دهلی بهشت هشتمین گشته

ز فر ناصرالدین شاه محمود ابن التتمش

ملک نزدش دعا خوانده فلک پیشش زمین گشته

شهنشاهی که در عالم ز فیض وفضل ربانی

سزای چتر شاهی لایق تخت ونگین گشته

چو خاقانان کین آور،چو سلطانان دین پرور

بدل ماحی کفر است و بجان حامی دین گشته

مبارک باد بر اسلام این بزم ما شه عالم

کزین تزئین هندوستان بسی خوشتر ز چین گشته

مهین از جمله شاهان باد هر بنده ز درگاهش

چو منهاج سراج از جان دعا گوی کمین باشد

ملک الشعراءسید عبدالواسع جبلی غرجستانی :

ملک الشعراءسید عبدالواسع جبلی غرجستانی :

عبدالواسع که در سال پنجصدو بیست و پنج قمری فوت گردیده است در مورد تعرض شمس الدوله سپهسالار ملک سنجر سلجوقی در ولسوالی تولک ودرکمندیش وچگونگی موقعیت قلعه تولک وجنگ غوری ها هشتصدو بیست و پنج  سال پیش در قالب زیبائی نخست در مدح شمس الدوله چنین سرائیده است:

دولت پیروز رای روشن وبخت جوان

همت والا وعزم فرخ و امر روان

حصه میر بلند اختر شدند از روزگار

نیک وبد را مهر و کین او دلیل و راهنمای

دام ودد را تیغ وتیر او معین ومیزبان

واعظ بسط المیین ئدر لقا طلق الجبین

در سخن عذب البیان و در سخی رحب العنان

خامه گوهر فشان او امل را دعیه

نیزه آذر فشان او اجل را ترجمان

گرفتد بر بیشه و  وادی گهی حرب وقتال

عکس پیکان و فروغ خنجر او ناگهان

بترکد زان مهره اندر تارک مار شکنج

بفسرد زان زهره اندر پیکر شیر ژیان

تیغ های اوست دولت را به پیروزی دلیل

شغلهای اوست ملت را زبهروزی نشان

اندران مدت که او بر موجب فرمان شاه

از هری شد سول تولک با سپاه بیکران

کینه توز و دیده دوز و خصم سوز و جنگ ساز

شیر جوش و درع پوش و سخت کوش و کار دان

باد پایان بگاه حرب هر یک جان نهاد

چیره دستانی بوقت ضرب هر یک جانستان

بافترع شیر سیاه از تیغ شان در مرغزار

با جزع باز سپید از تیر شان در آشیان

نا رسیده بانگ کوس او بدان شامخ حصار

نا فتاده عکس تیغ او بر آن راسخ مکان

چون سوی تولک روان شد لشکر منصور او

کتوال حصن آن ببرید امید از روان

رایت او بود  در اوبه هنوز آنگه که خواست

از میان قلعه تولک ندای الامان

قلعه بستد که هرگز کس برآن قادر نشد

از سلاطین گذشته از ملوک باستان

بر سر کوهی نهاده از بلندی چون سپهر

تنگ راهی ساخته آنرا چو راه کهکشان

عقل گرددکر کند در وی تفکر مستمند

وهم گردد گر  در وی تامل ناتوان

نسر طایر گر شود فوق الاسموات  العلی

برج آن را دید نتوان مگر بر آستان

در ثری بیند ثریا با سمک بیند سماک

گر کند در بومش از بامش نظاره پاسبان

شیر صورت کرده بر ایوان آن بیگاه و گاه

چون شکاری گاو گردان را گرفته در دهان

موضوعی بگشاد از اینگونه به یک ساعت که بود

فتح آن را یار صنع کردگار مستعان

لاجرم باشد چنین احوال هر ک اورا بود 

قوت رای بلند و قدرت بخت جوان

بعد از آن سوی کمندش را ندوز مرد نمود

آنچه رستم  پیش از  این بنمود در مازندران

غوریان چون از قدوم لشکر او یافتند

آگهی یکباره دل بر داشتند از خانمان

وز جوانب لشکری کردند جمع آنگه چنانک

فیلسوفان را شمار آن نگنجد در بیان

ساخت کار مصاف و باخته جان عزیز

تاخته اسب نبردو آخته تیغ یمان

مشتبه گردد اسمای بر ملائیک گاه عرض

گر بود در عرصه محشر خلایق نیم از آن

مرکبان زیر زین پوینده چون باد سبک

سر کشان وقت کین پاینده چون کوه گران

دو سپاه آمیخته و آویخته با یکدگر

گه گشاده این کمین وگه گشاده آن کمان

اهل عصیان را ببد روز ازل رانده قلم

خیل سلطان را به پیروز ی امل کرده ضمان

از شعاع تیغ هندی پشت هامون  پر شرار

از غبار بود تازی روی گردون پر ذحان

کوسها با سور اسرافیل گشته هم مثال

روحها بادست عزرائیل گشته هم قران

زآرزوی خوردن خون بگشاده دهن

وز برای بردن جان رمح بر بسته میان

چون بمیغ اندر قمر تابان به تیغ اندر گهر

چون به دود اندر شرار رخشان به گرد اندر سنان

کوه بر هامون ز هیبت مصظرب  سیماب وار

نسر بر گردون ز هیبت محتجب سیمرغ سان

از تف شمشیر و از خون دلیران خشک و تر

موج دریای محیط و  اوج گردون کیان

کرده از مرجان زمین را خون جاری پیرهن

داده از قطران هوارا گرد تار طیل سان

گشته از میغ نعال مرکبان تحت الثریع

گاو راچون خانه زنبور در تن استخوان  دیدم

نفس ها سیر از حیات و طبع ها پاک از نشاط

پای ها دور از رکاب ودست ها فرد از عنان

ازنعال باره پاره خاره اندر کوهسار

واز دماع کشته گشته پشته  همچون ارغوان

لشکر ایران وتوران آخته وافراخته

تیغ هندی  در ضراب  رمح خطی در طعان

تن نهاده بر قضای  کردگار دادگر

جمله از بهر رضای شهر یار کامران

پهلوان  مشرق ومغرب نماینده هنر

نام او چون رستم دستان به مرد داستان

آب رنگ و باد زخم و نار فعلش در یمین

ابر سیر و رعد بانگ وبرق نعلش زیر ران

از سر شمشیر او بر خاک  ریزان پر چنانک

ازدم باد وزان برگ ریز وقت خزان

تا بدان گاهی که از خون بر تن شبدیز او

شد به بیجاده مرصع عیب بر گستوان

طاغیانرا کرده یکباره جدا از کام و کرد

یاغیانرا کرده همواره بری از نام و نان

کرد ویران حصن های غور سر تا سر چنانک

در زمین کرد آمیز چون ارم گوی نهان

چون شد از بخت توآن فال جمیل اکنون یقین

چون شد از سعی تو آن فتح جلیل اکنون عیان

دارم از یزدان امید آنکه باشم یار تو

اندر آن وقتی که فرمای خدم را ارمغان

تا شود سبز از نم ابر بهاری مر عزار

تا شود زور از باد خزانی بوستان

باداحباب ترا همواره سر سبز از هوات

باد اعداد ترا پیوسته رخ زود از هوان

ملک  را رای تو عمده فتح را تیغ تو اصل

عدل را صدر تو مرکز جود را طبع تو کان

 

 

ناصحت را رخ شگفته چون سمن در نوبهار

حاسدت را دل کشفته چون چمن در مهرگان

شاد زی و داد ورز و داد باش و مال پاش

جام خواه و کام یاب و نام جوی وملک ران

***********

سید حسین غوری

سید حسین غوری

سید حسین غوری در سال شش صدو هفتادویک الی هفتصدو هجده میزیسته است اسمش حسین پدرش مشهور به فخرالدین ملقب به ابولحسین سید حسین غوری،صاحب کتب و آثار متعدی در نظم و نثر میباشد از جمله آثار منظوم وی :                                                                                                                                                                                                                           کنز الرموز،زادالمسافرین و طرب المجالس میباشند.تصنیفت منثور وی قرار ذیل اند:                                                                                                                                                                                                                                        نفخت الارواح،طراط المستقیم و روح الارواح میباشند.اثر دیگرش سی نامه را در جوانی ومتباقی را در سن پیری نوشته است،وی پانزده سوال در معرفت و خدا شناسی را از شیخ محمود شبستری که از روحانیون زمانش بوده پرسیده که شیخ آنها را در یکهزاروبیست دلیل جواب نوشت که این کتاب مشهور است به ( گلشن راز )که این اثر به نظم ونثر آلمانی ترجمه شده است .      این نمونه شعر سید حسین غوری است:

 

این طرفه حکایت است بنگر

روزی ز قضا مگر سکندر

میرفت همه سپاه با او

وان حشمت و ملک و جاه با او

ناگه بخرابه گذر کرد

پیری ز خرابه سر بدر کرد

پیری نه که آفتاب پر نور

در چشم سکندر آمد از دور

پرسید که این چه شاید آخر

این کیست که مینماید آخر

در گوشه این مغاک دل گیر

بیهوده نباشد این چنین پیر

آمد بر آن مغاک پر نور

پیر از سر وقت خود نشد دور

چون باز نکرد بسوی او چشم

ناگه که سکندرش به صد خشم

گفت ای شده غول این گذرگاه

غافل چه نشسته ای در این راه

بهر چه نکردی احترامم

آخر نه سکندر است نامم

دانی که منم به تخت فیروز

پست همه روی عالم امروز

دریا دل و آفتاب رایم

فرق فلک است زیر پایم

پیر از سر وقت بانک بر زد

گفت این همه نیم جو نیرزد

نه بهشت و نه روی عالم تو

یکدانه ز کشت آدمی تو

دوران فلک که بی شمار است

هر ساعتش از تو صد هزار است

نه غول و نه غافلم درین کوی

هشیار تر از توام بصد روی

از روز پسین چو آگهم من

چون منتظران درین رهم من

غافل توئی کز برای بیشی

مغرور دو روزه عمر خویشی

چون آخر کار ها جدائی است

با خلق مرا چه آشنائی است

دوبنده من که حرص و آز اند

بر تو همه روز سرفرازند

با من چه برابری کنی تو

چون بنده بنده من تو

گریان شد ازین سخن سکندر

بفکند کلاه شاهی از سر

از خجلت خود نفیر می زد

سر بر کف پای پیر می زد

پیر از سر حال رهنمودش

کاندر همه وقت یار بودش

سید محمد

سید محمد 

سید محمد بن سید ناصر (علوی) از سادات بلند آوازه شاعر دربار دوره مسعود سوم غزنوی در سال پنجصدوبیست وپنج قمری می زیست بمناسبت شکست معزالدین وشهاب الدین در جنگ با ملک محمد خوارزم این رباعی را سروده است:

شاها ز تو غوری به لباسات بجست

مانده جوژه از کف خات بجست

ار اسپ پیاده گشت و رخ پنهان کرد

پیلان بتو شاه داد و از مات بجست 

انگیزه  فراهم آوری مجمع الجواهر

انگیزه  فراهم آوری مجمع الجواهر

 

نیست لایق تا نویسم آنچه دارم در نهان

هسته مغزم بود خشکیده و ژولیده جان

از من و این چنته خالی بجز وهم وخیال

چیز دیگر نیست یاران تا دهم من ارمغان

زین سبب شرمنده ام در نزد ارباب هنر

بهتر است لب بسته مانم تا گشایم من زبان

چون نباشد مغز ومعنی درد سر دادن چرا

عالم را از بروز جمله کردن سرگران

گر سخن را منفعت نبود خموشی بهتر است

اهل دانش کی گشاید بی متاع باب دکان

آنچه دارم در حقیقت قابل گفتار نیست

هرکه خواند نیست او را حاصلی غیر زیان

زانکه من از خود ندارم چیز های سودمند

خیر دانستم که بنویسم کلامی از دیگران

از دیار اهل دانش لعل ها کردم گدام

با تو این بسپرده ام ای نکته فهم مهربان

نام مجمع الجواهر انتخابش کرده ام

برگزیدم این جواهر را زغور باستان

غنچه های فهم اندر سینه ام پژمان شده

بر سر و ریشم رسیده برف و گشتم ناتوان

شکر دارم تا هنوز بر من قلم باشد مطیع

حسرتاگر بر کشد این مونسم از من عنان

ایکه از گفتار من جز لفظ بی معنی مخواه

مشت هذیان است که بسپردم به این عصر و زمان

چیز دانان گر بمیزان خرد سنجند کلام

«نادما»صد بار باید گفت یارب الامان

موقيعت غارمشهوركوتل غارمرزغوروهرات نزديك رضوان مربوط تولك

غارمشهوركوتل غارمرزغوروهرات نزديك رضوان تولك

بنده مولوي عبدالرحمن« محمديِ»مدرس مدرسه دارالقرآن خيرآبادمرغچه عليآءازمضافات اوبه ولايت هرات چنان بحضورشمادوستان سفري خودراباچشم ديدخودازبين غارحكايت ميكنم مايان 4نفرعلماءكرام هركدام بنده .ومولوي عبدالغياث. ومولوي جمعه گل .ومرحوم قاري ملامحمد.وقتكه داخل غارشديم بايك چراغ ركابي وپشته هيزم .وچندچراغ دستي دهن غارجانب شرق كوه غارواقع شده ازدهن غارتقريباً100مترداخل غارشده غارفراخ وسيع بوددودانه شترسنگي بايك شاه وعروس كه بالاي شان سواربوده وسنگ شده يك تختي وسيع ازسنگ بوده غاربدوتقسيم تقسيم شديك غارجانب راست يك غارجانب چپ نمودارشد غارجانب راست راتااندازه تقريباً300مترجلورفتيم چشمه آب وبعضي مجسمه مانندي ازسنگ ها ديديم كه غارآخرشدواپس آمده غارجانب چپ راپيموديم اول غارتااندازه تنگ تاريك بوده بعداًغاركاملاًازسنگ وبسيارفراخ بوده كه بطرف هواي غارياجانبين غاركه سنگ دست پرتاب ميكرديم بازم باآخرنمي رسيد.چندان دوكان نماهاي ديديم كاپيش روي شاه مثل نمك .جوز.قروت.كوت هاي نمايان بوداماازسنگ آب هاي كم كم ازسطح غارجانب پايان روان شده بود كه سنگ شده مثل پاره هاي يخ آويزان بود جالب ترازهمه مثل تنوردريگ گوشه ازغارپديدآمددربين آن رفتم پايان شدم ديدم كه خانه 12متري ازسنگ بسيارشفاف .درخشان.صاف .پرازآب .دربين آب پايان شدم تحت حوض آب بدوقسمت تقسيم شده بود.نيم آن 50سانتي آب داشت ونيم باقي حوض بيش از130سانت آب داشت كه مايان ازآب صاف وذلال .وسرد آن نوشيديم وسيراب شديم ويك پشته هيزم رادربين غارآتش رديم تاغارروشن شد چندان فراخ بودند كه توصيف نميشد تاجائكه مايان رفتيم غارآخرنشد.ورگشتيم دربين رابيك جاي مثل خانه رسيديم كه درسقف آن خفاش زياد چسپيده بود كه حتي جاي ازسقف خالي نبودوسروصداهاي زياد ازايشان شنيده ميشد وزنده بودند كه صداءشان مارادرووحشت انداخت بازم بيرون شديم رفت وآمد مايان 3ساعت شد نوت:درجاي غارموجوداست كه مار زياد داردوتقريباًچندسال قبل يك شخص رانمد پوش نمودندداخل شده خانه داديده كه آثاربسياردران موجودبوده ازان جمله يك شمشيربيرن نمودند فعلاًغاربنزدم مشخص است.                    

.

                                                       عبدالرحمن «محمدي»

سلام به آقای فروغ دانشمند و به عندلیب جوان و گرانمایه !

سید محمد رفیق نادم علوی

سلام به آقای فروغ دانشمند و به عندلیب جوان و گرانمایه !

فروغ گرانقدر از اینکه توانسته اید به سادگی و جوانمردانه عندلیب ارجمند را درک کنید و با هم در تماس شده و زیبا همدیگر را بپذیرید نهایت خرسندم و از شخصیت شما همین توقع را داشتم که الحق توانسته اید عندلیب ارجمند را با خود داشته باشید و امید وارم در آینده عندلیب عزیز را که جوان هست و تازه کار در آغوش پر مهر تان گرفته از رهنمود های تان وی را مستفید سازید.
من هم چون از اوضاع خسته ام و رنج میبرم شعری را که هرچند ممکن مناسب نباشد سروده ام.

من از فـــضای جــنگ وطن زار خـــسته ام
یارب مــدد کــجاست که بسـیار خسته ام


من از فضای آتش باروت وتـــــوپ وتانگ
چــون خسته گی مردم هوشیار خسته ام


از گفته ی فروغ که روشنگراست کاخ شعر
از عندلیب هــــنردار تــازه کار خسته ام


خـواهم فــروغ چـــو اسـتاد هـــنر بـه لطف
بنواز عـــندلیب را کــه دل آزار خسته ام


دارم رجــــــاز فـــروغ عــــزیز وعــــندلـیب
گویند شعر صلح که ازدل زنگارخسته ام


گـوئید شــعر مــحبت نشان بـطرز خـــــوب
از بد سـرایش وشمشیر آب دار خسته ام


هر گفته ی که نــــیست در و منفعت بــه کس
من از کـساد مال و رونق بازار خسته ام


(نادم) بــیا که طرح ســخن در دیار جنگ
صد ها فروغ وعندلیب ومن زار خسته ام


سید محمد رفیق نادم علوی

متن زیر نقدی است بر فیلم« لاک پشت ها

متن زیر نقدی است بر فیلم« لاک پشت ها هم پرواز می کنند» اثر« بهمن قبادی» که سال 83 جهت انتشار در هفته نامه سیروان و ماهنامه تخصصی فیلم نوشتم.

نویسنده : توفیق امانی                                                                      

 

قبادی را با«زندگی در مه» شناختم و در واقع جسارتهای بی شائبه او در این فیلم بود، که ظهور فیلمسازی از تبار مردم دردمند و حوزه منتقدین به مناسبات مختلف اجتماعی را نوید می­داد و همین زندگی در مه بود که بعدها پایه­های زیرین و شالوده اصلی اولین اثر بلند او را تشکیل داد و «زمانی برای مستی اسبها» را در مکتب و قالبهای تجربه شده و کلاسیک در سینمای اروپا و بخصوص ایتالیا (نئورئالیسم) و تجربه­ای تازه در فیلمسازی مربوط به کردستان بنا نهاد. سینمایی که به هر ترتیب وامدار بزرگانی چون «روسلینی» و «دسیکا» ست. مهم نیست بدانیم که قبادی این فیلم را در جهت مکنونات ذهنی ناشی از معضلات و مناسبات اجتماعی پیرامون خود ساخت یا تنویر جوابی غیرصریح به فیلمهای موهن و حقارت­آمیز بعضی از فیلمسازان پایتخت ­نشین، مهم و ارزشمند این است که «زمانی برای مستی اسبها» گذشته از اعتبار و امتیازی که برای خالقش به ارمغان آورد، چهره­ای مستند و ملموس از زندگی بخشی هرچند کوچک و محدود از کردستان امروز را نمایان می­کرد، که البته در وجه فرامتنی آن تعمیم بیشتری می­یافت و کلیت بیشتری از کردستان را در بر می­گرفت و شاید همین تعامل مثبت با یکی از اصول رسالت سینما یا به تعبیری دیگر نمایان کردن واقعیتهای تلخ و گزنده از زندگی اجتماع بود که در تصور عده­ای وجهی منفی و ضدملی پیدا کرد و آن را شایسته تمجید و ستایش ندیدند. با اثر دوم (آوازهای سرزمین مادر­ی­ام) قبادی از آن دنیای ساده و غیرموهوم در ساختار سینمایی خود فاصله می­گیرد و داستان گرایی بی­واسطه و معلوم جای خود را به نشانه­شناسی و واسطه­گری می­دهد (به یاد بیاوریم که «هناره» تا ا نتهای فیلم بصورت توهمی مه­آلود و مبهم برای مخاطب تصویر می­شود.) قبادی در این اثر به نشانه­هایی رجوع می­کند که متأسفانه در رویارویی با مخاطبان عام و بخصوص تماشاگران بومی نامأنوس و حتی در تفکر عده­ای توصیفی متغایر و غیرواقعی قلمداد می­شود. چه بسا تکوین این نشانه­ها در ساختار سمبولیک فیلم تا حدی جاافتاده و منطقی جلوه می­کند. «آوازهای سرزمین مادر­ی­ام» تصویری دیگر از مقطعی تاریخی در نوستالژی ملت کرد است، که قبادی با بیانی هجوآمیز و در عین حال گزنده آن را به مخاطبش عرضه می­کند و این امر در مورد بخشهای پایانی فیلم بیشتر صدق می­کند.(پس مانده بمباران شیمیایی حلبچه و انفال مناطق کردنشین). و اما با اثر سوم (لاک­پشت­ها هم پرواز می­کنند) دروازه­ای جدید و تا حدی متفاوت در روند فیلمسازی قبادی گشوده می­شود که بخشی از آن به مضمون و متن روایی و بخش دیگر به توالی ساختار سیستماتیک فیلم مربوط می­شود. نوع روایت و قصه­گویی فیلم که فراز و فرودهای متعددی را در خود جای داده است، بطن دراماتیک فیلم را دستخوش تغییراتی عینی و محسوس نسبت به آثار قبلی فیلمساز نموده و نمایانگر گرایش به سوی سینمایی نسبتاً متفاوت و تجربه نشده توسط خود قبادیست. دیگر از آن روابط سرد و یکسویه مابین شخصیتهای اثر قبلی فیلمساز خبری نیست و آدمها در ارتباط متقابل و تعامل با یکدیگر عینیت می­یابند. هر شخصیت، جدا از احاطه بر خصوصیتهای فردی، چه از لحاظ فیزیکی و چه از منظر واکنش نسبت به وقایع در مقام مکملی با دیگر شخصیتها عمل می­کند و مصداق بارز آن شخصیت قهرمان فیلم یعنی «ستلایت» است که بدون وجود بچه­ها در واقع طبل توخالی خواهد بود، یا شخصیت دیگر «آگرین» که با عدم وجود بچه­اش «ریگا» زاید و بی­معنی جلوه خواهد کرد. فیلمساز با چیدن ماجراهای مختلف و مستقلی در فیلم که هر رشته از آنها می­تواند سری دراز داشته باشد، روندی منسجم و پیوسته را دنبال می­­کند و هارمونی منظمی را در گوش مخاطبانش به زمزمه می­نشیند. فیلم داستان آدمهای مختلفی را در یک موقعیت زمانی مشخص و تعیین شده تعریف می­کند، که هرکدام به نوعی با عوامل پیرامون خود در ارتباطند و گاه این ارتباط برای آدمهای فیلم انگیزه­ای جز مجادله با دنیای تحمیل شده بر آنها را دنبال نمی­کند. فیلم با صحنه­ای که تقریباً مربوط به پایان­بندی اثر است، یعنی صحنه انتحار دختری که عمل او برای مخاطب، گنگ و نامفهوم می­نماید، آغاز می­شود. تمهیدی که به تعمد از سوی فیلمساز اعمال می­شود تا به مخاطبش بفهماند که با اثری جدی روبروست و او را با سرنوشت تراژیک همان دختر آشنا نموده و در حقیقت آن را دستاویزی برای بازگوکردن بخشی از دردها و آلام ملتی زجر کشیده قرار دهد. دختری که در رویارویی با پلیدترین عامل زمان، به مظهر پاکیها (آب) پناه می­برد، اما آنجا نیز حرمت این عصمت شکسته می­شود و ازآن پس دختر است و دنیای پرآشوب پیرامونش و نشانی نابینا و بجامانده از آن نوستالژی تلخ، که نه قادر است به آن عشق بورزد و در دنیای نوظهورش که چندان تفاوتی با گذشته نکرده است، برایش جایگاهی بیابد، و نه به آسانی می تواند از دست این یادگار چندش­آور در مخیله خود رهایی یابد. چنانکه دست آخر تمسک به احساس و صورت معذب روح است که او را برآن می­دارد تا خاطره نامتعارف و هولناکش را در همان آبی که زمانی فکر می­کرد تنها مأمن اوست، دفن کند تا شاید در اعماق آن ماهیهای قرمز که قهرمان فیلم نیز از یافتن آنها عاجز بود، سراغش بروند و بیناییش را به او بازگردانند و چه بسا آب نیز زلال و مطهر شود. همان آبی که یکبار برای پایان بخشیدن به زندگی و به آتش کشیدن خود وارد آن می­شود و شعله های انزجار خود را در آن به نمایش می­گذارد. دردناکتر آنکه او بسنده نمی­کند و آزمون انجام شده را به طریقی دیگر بر نفس خود تحمیل می­نماید. گویا نمی­تواند تمام دردهای ناشی از سرنوشت خود را به باد فراموشی بسپارد. نه وعده رهایی و بازگشت به شهر، نه مهر و زندگی در کنار برادر ستمدیده و بی دست و نه عشق پاک و کودکانه پسرکی متبحر و توانا، هیچکدام نمی­توانند نقش بازدارنده او را ایفا نمایند و اوست که وجه تراژیک قصه را به اوج خود می­رساند. پر واضح است که از این نوع دستاویزها در فیلم کم نیستند و مصداق دیگر آن کاراکتر کلیدی «ستلایت»است که با بازی درخشان خود نقش تعیین کننده­ای در پیشبرد فیلم ایفا می­کند. شخصیت او پیچیده و در عین حال بسیار ساده در بستر فیلم ظاهر شده است. نام مستعار او در محدوده کوچک اردوگاه، علاوه بر تداعی فردی متشاخص و توانا در نصب ماهواره و پاکسازی زمینهای مردم از مین با یاری بچه­های دیگر اردوگاه و همچنین هدایت آنها که بسان سربازانی مطیع و فرمانبردار دایم در رکاب او هستند، مفهومی فراذهنی نیز به خود می گیرد و «ستلایت» همان ماهواره ای می شود که بعنوان پدیده­ای قرن بیستمی آخرین نقاط زمین را که بنابر اعتقاداتی مذهبی فاقد آن بوده­اند در قرن بیست و یک تسخیر می­کند. او همانقدر ذهنیت و آرمانگرایی را در میان سربازان کوچکش سمت و سو می­بخشد که رسانه ها و بخصوص ماهواره زندگی امروز مردمان زمین را. «ستلایت» با وجهی منفی و تا حدی دیکتاتوروار در اوایل فیلم ظاهر می­شود و اوج آن زمانی است که با «هنگاو» همان پسرک بی دست اهل حلبچه مجادله می­کند، یا زمانی که جهت فروختن مین­ها همراه با بچه­ها نزد مرد مین­یاب می­رود، برای حفظ و تبین مقام و منسب در میان بچه­ها شخصیت دوگانه­ای را از خود به نمایش می­گذارد و یا در جایی دیگر از فیلم، سوار بر لوله تانک برای بچه ها نطق می­کند و تابوهای خود را به سربازان کوچکش گوشزد می­نماید. که فیلمساز آن را وسیله ای برای بیان قدرت و نفوذ «ستلایت» میان بچه های اردوگاه قرار می­دهد. اما به مرور و با تداوم دراماتیک فیلم «ستلایت» از آن قالب تک قطبی بیرون آمده و به چهره ای محبوب و تأثیرگذار بدل می­شود تا آنجا که دوبار جانش را برای نجات «ریگا» به خطر می­اندازد، یا هنگام پیشگویی «هنگاو» و انفجار در کامیون همه بچه­ها را مطلع می­کند و ا زهمه آنها می­خواهد که کامیونها را ترک نمایند و در جواب یکی از بچه­ها که چرا گروه رقیب آنها را از این امر آگاه می­کند، پاسخ می­دهد که تمام گروهها برای او تفاوتی ندارند. اوج این مسئله زمانیست که شاخصه­های بارز دیکتاتوری از شخصیت او زدوده می­شود، یعنی درست هنگامی که کلیه مردم و بخصوص سربازانش به سوی شهر بازگشته و او با دست قطع شده پیکر صدام در خانه آهنی خود که از طرف پیرمرد هدیه گرفته است تنها می­ماند. او به نیابت از آمریکاییها، پیام آزادی آنها را به سمع مردمش می­رساند و در پایان، ا و که برای سررسیدن نیروهای آمریکایی لحظه شماری می­کرد، گویا نشان شوم آنها را برپای مجروح خود مشاهده می­کند و با پشت نمودن به رژه سربازان آنها را نیز معتمدین خوبی برای مردمش نمی­بیند و باز اوست که با تمام آرمانهایش تنها می­ماند. استفاده نمادین از شخصیتها و عناصر بصری در «لاک­پشت ها هم پرواز می کنند» اتفاق تازه ای نیست و قبادی در آثار قبلی خود به چنین امری واقف شده است. پزشکی که در «آوازهای سرزمین مادریم» بنا به جبر تحمیلی با تنی برهنه در کوهستان سرد و خاموش سرگردان بود، اکنون قدم در پی یافتن پسرک پیشگو گذاشته است، تا بلکه در امتداد نیل به آرزوهای بزرگ و کوچک خود نویدی از او بشنود. معلمی که در فیلم قبلی با تشکیک و طنازی ماجرای بیگانگی با هواپیما (البته هواپیمای مسافربری!) را به شاگردانش می­گفت، اکنون محکم و جدی و در وجهی عقلانی در مقابل «ستلایت» احساساتی قدعلم می­کند و تحصیل علوم و ریاضی را موثرتر از اسلحه و مهمات قلمداد می­نماید و فیلمساز با تمهیداتی که در سینما چندان هم نو نیست، تفکر استنباطی معلم را به کرسی می­نشاند (وقتی «ستلایت» در بگومگو با معلم از دو نفر از بچه­ها در مورد ریاضی سوال می­کند، یکی از آنها پاسخش را اشتباه می­گوید.) نفت در مقام رویکردی حیاتی در زندگی انسان، با حضور هرچند مختصر خود در فیلم نقشی دوگانه ایفا می­کند. عنصری که در سیمای مثبت خود می­تواند موجب تسکین آلام و مصایب آدمها و به نقل از فیلم، دندان درد «آگرین» شود و از سوی دیگر می­تواند بعنوان عنصری مخوف و آتشین انگیزه­ای برای برافروختن شعله­های جنگ بین قدرتهای سیاسی و به نقل از فیلم، خودکشی آگرین با تمام آن رنجهای گره بسته در تار و پود موهای او باشد. رنگها در فیلم نقش چندانی ندارند و در فضای کمرنگ فیلم، موقعیت زمانی موردنظر فیلمساز را به خوبی القا می­کند و شاید ملون ترین عنصر فیلم همان دوچرخه مزین شده «ستلایت» و به تعبیر خودش «ناموس» اوست که بعنوان نمادی از حرکت و پویایی «ستلایت» آرمانگرا را به این سو و آن سو می­برد، یا در جایی از فیلم به وسیله ای برای عبور «هنگاو» در حالی که پیشگویی او شکل می گیرد، تبدیل می­شود.

 

 

 

 

قبادی خواسته یا ناخواسته در فیلم به ورطه سیاست و نقد وضعیت موجود می­گراید و احادیث معترضانه خود را مستقیم یا سمبولیک از زبان شخصیتهایش جاری می­سازد. شکوه و ناسزاهای پیرمرد از فرط گسستگی وضعیت معیشتی مردم، دیالوگهای او با «ستلایت» در مورد تقسیم روستای آنها بین دولتهای عراق و ترکیه، هدیه کردن گردنبند گلوله به «ریگا»، پارس کردن سگ نگهبان و گریه «ریگا» و شلیک سرباز ترک، بازی کردن ریگا با ماسک و آواز خواندن زمزمه وار او، انبوه دستهای رو به آسمان جمعیت روی تپه که بسان تصویری سوررئال از باشکوه ترین سکانسهای فیلم نیز به حساب می­آید و برداشتن پانسمان صورت زخمی «ریگا» با بازوهای قطع شده «هنگاو» و سکانس گم شدن ریگا در میان پوکه ها و جستجوی او در آن میان برای یافتن پدر و مادر که اتفاقاً از تکان­دهنده­ترین سکانسهای فیلم به شمار می­رود و همچنین رژه سربازان آمریکایی، جملگی عواملی هستند که فیلم را از حدود یک اثر ملودرام اجتماعی بیرون آورده و به آن رنگ و بویی سیاسی انتقادی می­دهند. انعکاس سیاستی فاشیستی که در امتداد سالیان سخت و طاقت­فرسا، از سوی رژیم بعث بر ملت کرد تحمیل شد و فاجعه حلبچه، انفال و ژینوساید هزاران کرد، فقط نمونه­هایی از این نگرشهای نژادپرستانه بودند. چنانکه قبلاً هم اشاره شد در فیلم تغییرات محسوسی در نوع و ساختار و جنبه های تکنیکی نسبت به آثار پیشین فیلمساز به چشم می­خورد که هم به تشریح روایت و محتوای فیلمنامه مربوط می­شود و هم مباحث فنی مانند دکوپاژ و اجرای صحنه­ها، استفاده از فلاش­بکها از منظر «آگرین» و تصویر نمودن توهمات و پیشگوییهای «هنگاو»، تلفیق تصاویری متعارف و مستند با فیلم (تصاویر مربوط به حمله ناوهای آمریکایی و پایین کشیدن مجسمه صدام) و نمونه­های دیگری از این دست بیانگر تغییرات آشکار و ملموسی در نوع فیلمنامه­نگاری قبادیست. از سوی دیگر دوربین او آن ایستایی و سکون آثار قبلی اش را ندارد و هر از چند گاه همگام با دیگر شخصیتها کاوشگرانه در تکاپو و جستجوی خلق موقعیتهای جدید بر می­آید. استفاده از نماهای ضد نور و بعضاً نامتعارف و نورپردازیهای دراماتیک فضاهای داخلی به ساختار بصری فیلم رنگ و بویی شاعرانه و احساسی بخشیده است. اگرچه در برخی جاها فیلم به در افتادن در ورطه سانتی مانتالیزم و اشک آوری نزدیک می­گردد اما پرهیز از نخ­نما کردن مانع از این امر می­شود و فقط بغض است که گلوی مخاطب را می فشارد. در یک جمع­بندی اجمالی می­توان براین امر واقف شد که قبادی در عرصه هنر هفتم، هربار متفاوت و مجرب­تر نسبت به گذشته ظاهر می­شود و به مراتب سیر صعودی و تکامل را در آثار خود به نمایش می­گذارد. اینکه او برای دل فیلم می­سازد یا مخاطب و یا جشنواره، بماند. سوای اینکه این مقوله مدتی بازار داغ موافقان و مخالفان و در کل منتقدین سینمای او بود. اما در چنین شرایطی این سوال به ذهن خطور می­کند که آیا سینماگری نمی­تواند فیلمی بسازد، که هم مکنونات ذهنی­اش را که عموماً نیز به آنها مقید است تصویر کند و دلش را جلا دهد، هم مخاطبان عام را به سینما بکشاند و هم توجه داوران جشنواره ها و قشر خاص روشنفکر را به اثر خود جلب نماید؟ برای پاسخ به این سوال باید نظر اقشار مذکور را جویا شد، تا هر کسی از ظن خود به آن پاسخ گوید و در پایان تعامل این جوابها خواهد بود که بر هر آتشی آب سرد خواهد ریخت.

 

 SHAPE  \* MERGEFORMAT

 

 

نه من بيهوده گرد کوچه و بازار می گردم

نه من بيهوده گرد کوچه و بازار می گردم
مذاق عاشقی دارم پی ديدار ميگردم
خدايا رحم کن بر من پريشان وار می گردم
خطا کارم گناهکارم به حال زار می گردم
شراب شوق می نوشم به گرد يار می گردم
سخن مستانه می گويم ولی هوشيار می گردم
گهی خندم گهی گريم گهی افتم گهی خيزم
مسيحا در دلم پيدا و من بيمار می گردم
بیا جانا عنایت کن تو مولانای رومی را
غلام شمس تبریزم قلندروار می گردم

شعر از شاعر نا معلوم که خطاب به سید شمس الدین حیران تولکی  سروده است

شعر از شاعر نا معلوم که خطاب به سید شمس الدین حیران تولکی  سروده است

 

شهنشاه جنون تا خیمه زد بر کشور دلها

شد از هریک شرار دلفروزش حل مشکلها

صدای دلخوش می با نوای دلگشای نی

بگوش دل زند یا حی که بر بندید محملها

بود در جمله ذرات عالم پرتو حسنش

نهان آب حیات افتاده در دامان ساحلها

دمی پیر مغان صد بار میگوید ترا ایدل

ز خود کز بگذرد سالک گذشت از جمله حایلها

دل مجنون سرشت من شناسد بوی لیلی را

وگرنه در نظر ناید مرا بسیار محفلها

مرا از بهر حافظ سیدا یک جرعه بس باشد

الا یا ایهالساقی ادرکاساً و ناولها

*******************

جواب حیران صاحب

 

چنین دانسته ام از بحث و تکرار قبایلها

که هر یک حکم میکردند بر طبق دلایلها

سخن جای رسانیدند اهل دانش و حکمت

که از جمع مسائلها مرکب شد رسایلها

یکی میگفت دانستم جهان جای اقامت نیست

جرس هم ناله میدارد بسالار غوافلها

توقف چیست ای غافل بیا سامان  رفتن کن

اگر خواهی رسانی این محامل بر منازلها

شبی تاریک و ره باریک و منزل دور و مرکب لنگ

حرامی از پس و پیش است آه از این ارازلها

در این ظلمت نه رفتن ممکن و نه فارغ از دشمن

سمومی از حوادث گر رسد بر این مشاغلها

از این دریای غم یارب که بیم موج و طوفان است

رسان کشتی جسمم را به اطراف سواحلها

یقینم شد که هرکس داشت پیوندی بیکدیگر

گسست از یکدیگر مقطوع گردید این سلاسلها

چرا حیران نمی خوانی تو این مصراع حافظ را

الا یا ایهاالساقی ادرکاساً و ناولها

 

تست

تست 


1 ــ فرض كنید شما مشخصه صورت كسی هستید، كدام قسمت از صورت او هستید؟

الف: چین و چروك
ب: لكه
ج: خال زیبایی
د: كك و مك
هــ : لبخند

 

2 ــ دوست دارید چه نوع پرنده‌ای باشید؟
الف: شباهنگ
ب: جغد
ج: عقاب
د: فلامینگو
هــ : پنگوئن



3 ــ كدام یك از آلات موسیقی را دوست دارید؟
الف: پیانو
ب: ویولن
ج: سازدهنی
د: گیتار
هــ : دف

 

4 ــ كدام یك از برنامه‌های تلویزیونی برای شما جالب‌تر است؟
الف: اخبار و برنامه‌های مستند
ب: فیلم‌های درام و زندگینامه
ج: هیجانی و پلیسی
د: عشقی و ماجرایی
هــ : كمدی و كارتون

 

5 ــ كدام یك از بازی‌های شهر بازی را بیشتر دوست دارید؟
الف: ترن‌های هوایی سریع‌السیر
ب: قطار یا قایق
ج: نمایش و اجرای كمدی
د: چرخ و فلك و وسایلی كه سریع می‌چرخند
هــ : هیچ كدام، من از شهربازی متنفرم

 

6 ــ آیـا شـمـا بـه اشـتـبـاهـات خـودتـان می‌خندید؟
الف: هرگز
ب: بندرت
ج: برخی مواقع
د: معمولا
هــ : همیشه
 


7 ــ اگـر دوسـت شـمـا سـر بـه سرتان گذاشت،چه عكس‌العملی نشان می‌دهید؟ 
الف: عصبانی می‌شوید
ب: ناراحت می‌شوید
ج: برایتان جالب است
د: تلافی می‌كنید
هــ : چندین برابر تلافی می‌كنید

 

8 ــ اولین چیزی كه صبح موقع بیدار شدن به فكرتان خطور می‌كند،چیست؟
الف: كار یا تحصیل
ب: مشكلات زندگی
ج: صبحانه
د: روزی كه در پیش دارید
هــ : كاری كه تا شب انجام خواهید داد

 

9 ــ در زندگیتان چه شعاری دارید؟
الف: وقت طلاست
ب: سحرخیز باش تا كامروا باشی
ج: آنچه برای خود می‌پسندی، برای دیگران هم بپسند
د: زندگی كن و به دیگران هم اجازه زندگی كردن بده
هــ : بی‌خیال باش، هرچه باداباد

 

10 ــ آیا به حیوانات علاقه‌مندید؟
الف: اصلا
ب: تعداد كمی از حیوانات
ج: برخی از حیوانات
د: بیشتر حیوانات
هــ : تمام حیوانات

 

11 ــ شما لبخند می‌زنید؟
الف: هرگز
ب: بندرت
ج: گاهی اوقات
د: اغلب
هــ : آنقدر زیاد كه برخی فكر می‌كنند دیوانه هستم

 

12 ــ نظر دیگران راجع به شما اغلب كدام مورد است؟
الف: بی‌رحم
ب: سرد و بی‌احساس
ج: زیبا
د: دوست‌داشتنی
هــ : خوشگذران

 

13 ــ شما احساس عشق و قدردانی خود را نشان می‌دهید؟
الف: هرگز
ب: بندرت
ج: گاهی
د: اغلب
هــ : حداكثر تا جایی كه امكان دارد

 

14 ــ شما اعتقاد دارید كه برای شاداب بودن باید ساعاتی از روز را منحصرا صرف خودتان كنید؟
الف: اصلا
ب: احتمالا نه
ج: گاهی
د: بله
هــ : البته، تا جایی كه امكان دارد به خودتان می‌رسید

 

15 ــ آیا زندگی شما با برنامه‌ریزی پیش می‌رود؟
الـــف: مــن حـتــی در تـعـطـیــلات هــم برنامه‌ریزی می‌كنم
ب: همیشه برنامه‌ریزی می‌كنم
ج: بستگی به روز هفته دارد
د: درصورت امكان اجازه می‌دهم كه خودش پیش آید
هــ : همیشه بدون برنامه‌ریزی روزها را طی می‌كنم

 

حال امتیازات كنار گزینه‌هایی را كه انتخاب كرده‌اید،جمع كنید.
گزینه الف1 امتیار،گزینه ب 2 امتیاز،گزینه ج 3 امتیاز،گزینه د 4 امتیاز و گزینه هــ 5 امتیاز دارد.سپس امتیازات خودتان از 15 سوال تست را مطابق با متن‌های زیر مقایسه كنید.

 

* اگر امتیاز شما بین یك تا 20 باشد:
بدین معنی است كه شما سوسن سفید هستید.مردم شما را به خاطر پشتكارتان،ازجــــان و دل مــــایــــه گــــذاشــتــــن‌تــــان و مـوفـقـیـت‌هـایـتـان تقدیر می‌كنند.اهداف مشخصی دارید و فكرتان بر كارتان متمركز است.احتمالا فرزند اول خانواده هستید.احساستان را بسختی ابراز می‌كنید. یكی از مهم‌ترین نگرانی‌های شما این است كه چگونه در برابر افراد مختلف ظاهر شوید.اندیشه‌هایتان كمی متمایل به بدبینی است.اعتماد به نفس دارید ولی در باطن گاهی به خود اعتماد ندارید.قادرهستید كه هدفی تعیین كنید و به آن برسید.بعضی مواقع دنیا را با دیدی باریك‌بین می‌نگرید.احساس می‌كنید كه وقت كمی برای رسیدن به آرزوهایتان دارید.مواظب باشید جدی بودنتان شما را از دنیای اطراف دور نكند.خونسرد باشید و از زندگیتان لذت ببرید.كارهایی انجام دهید كـه از آنـهـا لـذت مـی‌برید.با انجام این دستورات قوه خلاقیت‌تان شكوفا می‌شود.سعی كنید كه بیشتر بخندید و با دیگران در تماس باشید.
 


اگر امتیاز شما بین 21 تا 54 باشد:
بدین معنی است كه شما یك گل رز هستید.كمی تیغ دارید ولی زیبایی‌های بسیاری دارید.حس شوخ‌طبعی دارید ولی از شنیدن جوك لذت می‌برید.احتمالا فرزند وسط خانواده هستید.مردم دوست دارند دوروبر شما باشند.خونگرم هستید.دوستان صمیمی بسیاری دارید.زندگی را بـا دیـد واقـع‌بـیـنـانـه می‌نگرید.آگاهید كه زندگی از خوبی‌ها و بدی‌ها تشكیل شده است.قادرید شانس خودتان را با توجه به سـرمـایـه‌هـایـی كـه داریـد،امـتـحـان كـنید.سختكوش هستید و به اهدافتان پایبندید.دوست دارید خودتان باشید و این مساله به شما اعتماد به نفس می‌دهد. مشكل‌ترین مساله در زندگیتان یكنواخت بودن مسائل است.یكنواختی در هر مساله‌ای شما را آزار می‌دهد و باعث كسل شدن روحیه شما می‌شود.
به شما پیشنهاد می‌گردد كه افق دیدتان را وسیع‌تر كنید.مسائل جدیدی را تجربه و كشف كنید.آن‌گاه متعجب خواهید شد كه چه نتایج زیبایی به دست آورده‌اید و مهم‌تر از همه این‌كه فراموش نكنید كه در همه چیز دنبال زیبایی بگردید مخصوصا در خودتان.
 


اگر امتیاز شما بین 55 تا 75 باشد:
بـدیـن مـعـنـی اسـت كه شما یك گل آفتابگردان هستید در بستری از گل‌های رز.یك ویژگی بارز در شما وجود دارد كه باعث گرمادهی به دیگران و جلوه‌گری شــمـــا مـــی‌شـــود.مــمــكـــن اســـت شــمــا كوچك‌ترین فرزند خانواده یا تنها فرزند باشید. در وقت لازم جدی هستید، ولی دوستانتان شما را به عنوان یك شخص شوخ‌طبع می‌شناسند.از گفتن جوك لذت می‌برید.گاهی شیطنت می‌كنید.مایلید كه با افراد جدید و جالبی در زندگیتان آشنا شوید.با افرادی كه هیچ وقت نمی‌خندند،راحت نیستید.دید مثبتی به زندگی دارید.در همه چیز به دنبال خوبی‌ها هستید.بیدی نـیـسـتـیـد كـه بـا هـر بـادی بـلـرزید.گرم،دوست‌داشتنی،باوفا و اجتماعی هستید و هر كدام از این صفات می‌تواند دلیلی برای خوب بودن شما باشد.انرژی نامحدودی دارید ولی انگیزه‌تان كم است.برای شما مشكل است كه فقط روی یك كار متمركز شوید. به شما پیشنهاد می‌گردد كه اجازه دهید مردم روی جدی شما را هم ببینند.همان‌طور كه چهره شاد شما را می‌بینند. در این صورت می‌خواهند كه همیشه با شما بـاشـنـد.بـه احـسـاسـات دیـگـران احـتـرام بگذارید.از این شاخه به آن شاخه نپرید و كاری را كه دوست دارید،انتخاب كنید و تا پایان آن را انجام دهید.

نشانی(سهراب سپهری)

نی(سهراب سپهری)

((خانه دوست کجاست؟)) در فلق بود که پرسید سوار .

آسمان مکثی کرد .

رهگذر شاخه نوری که به لب داشت به تاریکی شن ها بخشید .

و به انگشت نشان داد سپیداری و گفت :

((نرسیده به درخت

کوچه باغی است که از خواب خدا سبز تر است

و در آن عشق به اندازه پرهای صداقت آبی است .

می روی تا ته آن کوچه که از پشت بلوغ سر به در می آرد

پس به سمت گل تنهایی می پیچی

دو قدم مانده به گل

پای فواره جاوید اساطیر زمین می مانی و ترا ترسی شفاف فرا می گیرد

در صمیمیت سیال فضا خش خشی می شنوی :

کودکی می بینی رفته از کاج بلندی بالا جوجه بردارد از لانه نور

و از او می پرسی خانه دوست کجاست ؟))